نرم افزارهای برگزیده

احیاگر معروف

سرباز کوچک ولایت ،آمرمعروف وناهی منکر

سایت های ویژه کودک ونوجوان

جستجو

بایگانی

نويسندگان

پربحث ترين ها

آخرين نظرات

پيوندها

سرداران دفاع مقدس

پیوندهای تصویری

bayanbox.ir bayanbox.ir bayanbox.ir

تبلیغات سایت

آرشیو سایت

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات مدرسه» ثبت شده است

۰

در کمال سادگی/دکتر غلامعلی حداد عادل

علمای دین سبک زندگی اسلامی خاطرات مدرسه رهبری انقلاب

در کمال سادگی/دکتر غلامعلی حداد عادل

در سال 1377 خانمی به منزل ما زنگ زده بود که می‌خواهیم برای خواستگاری بیاییم منزل شما. خانم ما گفته بود: بچة ما فعلاً سال چهارم دبیرستان است و می‌خواهد کنکور بدهد. آن خانم گفته بود: حالا نمی‌شود ما بیاییم و دخترتان را ببینیم؟ خانم ما گفته بود: اصلاً شما خودتان را معرفی نکردید. من نمی‌دانم چه کسی می‌خواهد بیاید؟ آن خانم گفته بود: من همسر مقام رهبری هستم. خانم ما از هولش دوباره سلام علیک می‌کند و می‌گوید: ما تا حالا هر کسی آمده، رد کردیم، صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می‌کنم.
بعداً تماس گرفتند که ما حرفی نداریم. البته از آن جا که ممکن بود نپسندند، برای این که دختر هوایی نشود، هماهنگ کردیم بیایند در دبیرستان، او را ببینند؛ به طوری که او هم متوجه نشود چه کسی آمده است. در دفتر دبیرستان قرار گذاشتیم ( که خانم من هم مدیر آن بود ). همسر آقا (رهبر معظم انقلاب) تشریف آورده و در دفتر نشسته بودند. خانمم گفته بود که من با دخترم صحبت می‌کنم، وقتی صدایش کردند، شما او را ببینید. او را دیدند و دختر هم رفت سر کلاس.
چند روز گذشت که من برای کاری خدمت آقا رفتم، ایشان گفتند: خانم ما خیلی به استخاره اعتقاد دارند، خوب نیامده. بعداً گفتم که خدا را شکر دخترمان نفهمید که به روحیه‌اش لطمه بخورد.
یک سال از این قضیه گذشت و بازهم خانواده آقا زنگ زدند که دوباره می‌خواهیم بیاییم. خانم ما گفته بود: خانم چی‌شده دوباره می‌خواهید بیایید؟ همسر آقا گفته بود: چون دخترتان، دختر محجـّبه و فرهیخته و خوبی است، نمی‌توانستیم بگذریم و دوباره استخاره کردم و خوب آمد. اگر اجازه بدهید، بیاییم. در آن موقع، دیپلم گرفته بود و کنکور شرکت کرده بود. آمدند و وقتی مقدمات کار فراهم شد، قرار گذاشتیم پسر آقا و مادرش بیایند منزل ما. با یک قواره پارچه به عنوان هدیه که عروس را ببینند و گفتگو کنند.
آمدند و نشستند و صحبت کردند. وقتی آقا مجتبی (فرزند رهبر انقلاب) رفتند، از دخترم پرسیدم: نظرتان چیست؟ موافق بود. به او گفتم: خوب فکرهایت را بکن. بعد از چند روز، رفتیم پیش آقا، فرمودند: داریم خویش و قوم می شویم. گفتم: چطور؟ گفتند: اینها آمدند و پسندیدند و در گفتگو به نتیجه رسیدند، نظر شما چیست؟ گفتم: آقا، اختیار ما دست شماست. گفتند: نه، بالاخره شما دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما وضع مناسبی است، ولی وضع ما این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی‌ام را بار کنم، غیر از کتابهایم یک وانت بار می‌شود. اینجا هم دو اتاق اندرونی داریم و یک اتاق بیرونی که آقایان و مسئولان می آیند و با من دیدار می کنند. من پول ندارم که خانه بخرم. یک خانه اجاره کرده‌ایم. در یک طبقه مصطفی و در یک طبقه مجتبی زندگی می‌کنند. شما با دخترت صحبت کن که چیزهایی در ذهنش نباشد. زندگی ما این طوری است، شما این طور زندگی نکرده‌اید. نسبتاً زندگی خوبی دارید، خانه دارید، زندگی دارید، حالا بخواهد وارد یک زندگی این چنینی شود، مشکل است. مجتبی الآن معمم نیست، اما می‌خواهد روحانی شود، برود قم درس بخواند و زندگی کند. همه را بگو تا بداند.
من آمدم با دخترم صحبت کردم و او هم قبول کرد. برگشتیم و وارد مرحله بعدی شدیم. آقا یک خانه‌ای قبل از ریاست جمهوری‌شان در جنوب تهران داشتند، آن را اجاره داده بودند و خرج زندگی‌شان را از آن در می‌آوردند. (ایشان حقوقی بابت رهبری نمی‌گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی‌کنند).
خلاصه برای مراسم عقد و مهریه صحبت شد. آقا فرمودند: اولاً، مهریه هر چه اختیار دختر شما باشد، همان را مهریه قرار دهید، ولی من چون برای مردم خطبه می‌خوانم و این سنت من بوده است که بیش از چهارده سکه عقد نمی‌خوانم و تا حالا هم نخوانده‌ام. اگر بخواهید می‌توانید بیشتر از چهارده سکه هم بگذارید، ولی من عقد را نمی‌توانم بخوانم؛ چون تا حالا برای مردم نخوانده‌ام، برای عروسم هم نمی‌خوانم. بروید یک آقای دیگر عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. ما گفتیم: نه آقا این که نمی‌شود، ولی حالا من با مادرش صحبت می‌کنم. فکر نمی‌کنم مخالفتی داشته باشد. گفتند: می‌توانید مراسم عقد را در تالار بگیرید، ولی من نمی‌توانم شرکت کنم. گفتم: آقا هر طور شما صلاح می‌دانید. فرمودند: می‌خواهید این دو اتاق را با هم حساب کنید چند نفر مرد و زن جا می‌شود. به اندازة نصف آن از خانوادة ما و نصف آن را از خانواده شما دعوت کنیم؟ گفتیم: باشد.

۰

گوهر عفت

سبک زندگی اسلامی امربه معروف نهی ازمنکر خاطرات مدرسه

گوهر عفت

باغبان بوستان دانش، خستگی نمی شناسد و چون جان شیرین، از گلها مراقبت می کند ، در برابر هجوم تندبادها سپر محافظشان می گردد و هر آفتی که به گلها برسد، گویی خاری در دل او می خلد . او نسبت به چشمان و دستان بی رحم و نامحرم گل چینان، حساس است و نمی گذارد که هیچ تعرضی به آنها بشود.
گلهای بوستان دانش ، دانش آموزانند و باغبان این بوستان، معلم. یک معلم متعهد، از وجود و حضور آفتهای مختلف که گریبانگیر جامعه می شود و گلهای او را تهدید کرده، در معرض نابودی قرار می دهد ، افسرده می گردد و در قبال آن، احساس مسئولیت می کند. مگر نه اینکه معلمان باید چشمان بیدار جامعه باشند و چشم دانش آموزان را نیز بر روی واقعیتها ، آفت ها و خطرات بگشایند .
چند هفته ای از شروع سال تحصیلی گذشته بود و بچه ها از نظر درسی و رفتاری، تقریباً شناخته می شدند. یکی از دانش آموزانم چهره ای بسیار معصوم و نگاهی گیرا داشت ، از نظر درسی، همیشه آماده و در وضعیت خوبی بود ، در هر جلسه، داوطلب پاسخ گویی بود و از نظر اخلاقی، ساکت ، مرتب و محبوب .
روزها سپری می شد تا اینکه کم کم متوجه تغییراتی در رفتار او شدم . مدتی بود که او با مقنعه ای پس رفته و مو ی بیرون زده از جلوی سر، در کلاس حاضر می شد تا اینکه یکی از روزهای سال تحصیلی، مثل هر روز دیگر، به کلاس رفتم و پس از تدریس، شروع به بررسی تکالیف دانش آموزان نمودم. هر یک از دانش آموزان را که صدا می زدم، می آمد و دفترش بررسی می شد . نوبت او که رسید، با همان قیافه، نزدیک آمد و صفحه ای از دفترش مقابلم گشود تا تکالیفش را بررسی کنم. بعد از اینکه اشکالات نوشته هایش را بر طرف کردم و دفتر را به طرفش دراز کردم، از لا به لای برگهای آن، عکسهای کوچک و بزرگی روی میزم ریخت . برق اشک شرم و خجالت را در چشمانش دیدم و قبل از اینکه بقیة دانش آموزان بفهمند، عکسها را لای دفتر نمره پنهان کردم . با اشارة من نشست و نفر بعدی را صدا زدم ... .
زنگ خورد ، بچه ها خارج شدند، او را دیدم که نگران و مضطرب، مقابلم ایستاده تا عکس العمل مرا ببیند . گفتم: بهاره ! ... از تو توقّع نداشتم . دفتر نمره را باز کردم، عکسهای کوچک و بزرگ از هنرپیشه­­ ها در حالتهای مختلف بود گفتم: اینها را از کجا آورده ای ؟ گفت : یکی از بچه ها داده . خانم! به خدا من نمی خواستم بگیرم، ولی عکسهای قشنگی است، وسوسه شدم و آنها را گرفتم . بعد گفت : خانم! اینها خیلی خوشبخت هستند و بعد از کمی مکث، گفت : خانم شما را به خدا اینها را به دفتر نشان ندهید . صدایش التماس آمیز و حاکی از هراس نگران کننده بود . و باز گفت : خانم! به نظر من اینها خیلی خوشبختند . ببینید چه لباس و چه خانه هایی ؟ ! و منتظر ماند گفتم : نگران نباش، فعلاً این عکسها پیش خودم می ماند، و از کلاس خارج شدم .
دو روز بعد، با همان کلاس درس انشا داشتم، ولی اتفاق آن روز، هنوز یادم بود و اینکه با دیدن آن عکسها فهمیدم این دختر محجوب و ساده، چطور تحت تأثیر آن قیافه های گریم کرده و صحنه های تجملی قرار گرفته و تغییر رفتار داده، تا حدی که روی درس و رفتار او اثر گذاشته و کاملاً محسوس است و این را کم و بیش، نه تنها در بچه های آن کلاس، بلکه در رفتار اکثر نوجوانان این سن در کوچه و خیابان می شود به وضوح مشاهده کرد .
موضوع انشا را روی تخته نوشتم :
1. به نظر شما خوشبختی چیست و خوشبخت کیست ؟
2. اگر مقابل یک دوربین مخفی قرار بگیرید، چه عکس العملی دارید ؟
گفتم : بچه ها! راجع به یکی از این دو موضوع انشایی بنویسید و برگه های خود را تا آخر ساعت تحویل دهید .
زنگ خورد، برگه ها را جمع و مرور کردم . بچه هایی که موضوع اول را انتخاب کرده بودند، هر یک، خوشبختی را به گونه ای معنی کرده بودند و آنها که موضوع دوم را انتخاب و درباره اش نوشته بودند ، عنوان کرده بودند که : اگر قبلاًمتوجه دوربین مخفی شویم، درست عمل می کنیم و اگر متوجه نباشیم، عکس العمل ما باعث خنده یا گریه می شود.
هفته بعد، در حالی که برگه های انشا را در دست داشتم به کلاس رفتم . بعد از سلام، گفتم: بچه ها! همه انشاها را خواندم، همه خوب نوشته بودید . حالا کمی فکر کنید! به نظر شما می شود این دو موضوع را به هم ربط داد؟ گفتند : نه، جواب دادم : چرا ! گوش کنید . . . و شروع کردم :
تمام این دنیا با همه بزرگی، صحنه کوچک یک نمایش است : نمایشی که هر یک از ما در آن، نقشی کوتاه یا بلند داریم و همه این صحنه، مقابل لنز یک دوربین مخفی است . دوربینی که هر یک از ما ممکن است به آن فکر نکنیم و یا اصلاً وجودش را احساس نکنیم . ولی روزی خواهد رسید که کسی به ما خواهد گفت: شما مقابل دوربین مخفی هستید . آن وقت که فیلم به عقب برگردد، باید ببینید کدام یک خندان و چه کسی گریان خواهد بود . اگر برای مدتی که در صحنة زندگی بازیگریم، الگوی درستی داشته باشیم، نقش خوبی ایفا خواهیم کرد وگر نه . . .
وقتی فیلمنامة زندگی، مشخص و شروع و انتهای آن، معلوم است، وقتی انتخاب شخصیتها به عهدة خود شماست، مسلماً شخصیتهای مثبت را انتخاب می کنید تا هم مورد تأیید تماشاگران باشید و هم وجدان خود را راضی کرده باشید . شخصیتهای مثبت این صحنه، امامان، اولیا و برای ما زنان و دختران مسلمان، حضرت فاطمه (س) است . چه لزومی دارد یک زن یا دختر که وقار و متانت، زیور اصلی و حجاب، سپر محافظ اوست، تحت تأثیر این زیبایی کاذب فریبنده و عروسکی قرار بگیرد ؟
حال به موضوع بعدی می رسیم، برای پاسخ باید ببینیم ارزشها چیست و ملاک واقعی ارزش برای ما کدام است ؟
باید بدانیم کسی که به خاطر عافیت دنیا و آخرتش، همیشه خدا را ناظر بر احوال خود می بیند، به خوشبختی خود رسیده است. اینکه زن یا دختری، زیبایی خود را به نمایش بگذارد و چشمان حریص سود جویان و فرصت طلبان را به خود جلب کند، در واقع، تمام وقار و متانت خود را به حراج گذاشته و دیگر شخصیت او دارای ارزش نیست.
مگر نه این است که هر شیء گرانبها را پیچیده و پوشیده نگه می دارند و محافظت می کنند؟ پس چرا ما گوهر عفّت خود را ارزان و رایگان می شماریم و با این کار، هم متانت و شخصیت واقعی خود را زیر سؤال می بریم و هم برای ارتکاب این گناه باید حساب پس دهیم؟
حرفم را که تمام کردم، کلاس در سکوت محض فرو رفته بود . من هم ساکت ماندم تا تأثیر حرفهای خود را در بچه ها ببینم . هفتة بعد که وارد کلاس شدم، متوجه تغییر ظاهری بچه ها شدم . لبخند رضایت و احساس شادی خود را نمی توانستم بروز ندهم. جلوتر که رفتم، روی میزم پاکت بزرگی دیدم که روی آن نوشته شده بود :
‹‹ خانم متشکریم ! این تحویل شما. ››
پاکت را باز کردم، تعداد زیادی عکس پاره شده از هنرپیشه های مختلف، داخل آن بود. نتوانستم چهرة پر از لبخندم را از آنها پنهان کنم و به آنها گفتم: بیایید حرمت این سبزی را پاس بداریم و برای سبز ماندن، از خدا بخواهیم که دستمان را آنی از دامن معرفت آموختگان عالم عشق جدا نسازد ! بیایید قبول کنیم که :

با محبت شاید گرهی بگشاییم
با خشونت هرگز

منبع:سایت ستاداحیای امربه معروف ونهی از منکرخراسان رضوی

۰

میوه صبر

سبک زندگی اسلامی امربه معروف نهی ازمنکر خاطرات مدرسه

میوه صبر


سال 76 بود و من در پایه چهارم ابتدایی دبستان شهید بحرانی خدمت می کردم . دانش آموزان کلاسم 34 نفر بودند . در قبال وضع درسی، روحی، عاطفی و تربیتی آنان احساس مسئولیت می کردم، چون معتقد بودم که معلم خوب، کسی است که بچه ها را عاشقانه دوست داشته باشد و از برخورد با آنها لذت ببرد. او باید به تفاوتهای فردی توجه کند و اطلاع کافی از اختلالات رفتاری و تربیتی کودکان داشته باشد و در صدد رفع آنها بر آید.
یکی از شاگردانم اکرم – م ، دختری 10 ساله، بسیار جذاب و دوست داشتنی با قیافه ای معصوم، اما دارای اختلالات رفتاری و عاطفی و تربیتی بود که در همان روز اول ورود به کلاس، تمامی دانش آموزان بلند شدند و به من خیر مقدم گفتند، اما او بی توجه به من، روی میز نشسته بود و با خودش شعر می خواند و به میز می زد. به او نگاهی کردم و لبخندی زدم. پرسیدم: عزیزم! اسمت چیست؟ دهنش را کج کرد و رویش را برگرداند. بچه هایی که سال قبل با او بودند، هر کدام چیزی گفتند: خانم! اکرم بی تربیت است، همیشه نظم کلاس را بر هم می زند، دفتر دوستانش را پاره می کند، دروغ می گوید، با خودکار پهلوی دیگران را سوراخ می کند و ... .
بچه ها را ساکت کردم، جلو رفتم و به او گفتم: عزیزم! اینجا که تو را نمی بینند، لطفاً بیا و روی میز من بنشین؛ چون واقعاً قشنگ آهنگ می زنی و خیلی هم خوب می خوانی. کم کم خودش را پایین کشید و نگاهی تلخ به من انداخت و روی نیمکت قرار گرفت. در حالی که بچه ها می خندیدند، از آنها خواستم تک تک، خود را معرفی کنند تا با آنها آشنا شوم.
تصمیم گرفتم علت رفتار ناهنجار اکرم را بیابم و در پی چاره جویی باشم. به مدت دو هفته، رفتار او را در کلاس و حیاط مدرسه زیر نظر داشتم و مواردی را هم یادداشت می کردم.
روز شنبه: در حیاط مدرسه، جلوی یکی از دانش آموزان، پایش را دراز کرده و او را به زمین زده بود. روز سه شنبه: دفتر دوستش را پاره کرده و زبانش را برای او در آورده بود. روز چهارشنبه: به دوستش دروغ گفته بود و باعث دعوای دوستانش شده بود. روز شنبه بعد: با تخته پاک کن، گچها را به صورت بچه ها پاشیده بود و بدون اجازه من از کلاس خارج شده بود .
هر بار، او را نصیحت می کردم و از او قول می گرفتم که این کارها را انجام ندهد ، اما او همیشه منتظر تنبیه من بود و هر باری که اشتباه می کرد، لذت عکس العمل دیگران باعث ارضای او می شد. ولی من در تمامی سالهای خدمتم، هرگز شخصی را تنبیه بدنی نکرده بودم؛ زیرا معتقدم علاوه بر گناه ، تنبیه می تواند به صورت یک عادت بد متجلی شود و الگوی بدی را برای فرد به ارمغان آورد.
برای شناسایی علت، شروع به جمع آوری اطلاعات کردم. پرسشنامه هایی تهیه نمودم و در اختیار معلمهای سال قبل او، مراقب بهداشت، معلم پرورشی و معاون و مدیر مدرسه قرار دادم. در تعبیر و تفسیر آنها دریافتم که آنها، او را دیوانه می دانند و عقیده دارند که او هرگز درست شدنی نیست و بهتر است در مدارس استثنایی ادامه تحصیل دهد، مراقب بهداشت، از سلامت جسم او گزارشاتی تهیه کرده بود و معتقد بود که اکرم از سلامت کامل برخوردار است.
معلم پرورشی می­گفت: اکرم قیافه ای معصومانه دارد، اما زیاد دروغ می گوید و نظم کلاس قرآن را بر هم می زند. در ملاقات با مادرش، مطلع شدم که ایشان سه دختر و یک پسر دارد. شوهرش کارمند است و نسبتاً خانواده مرفهی هستند. سال قبل به علت عدم سازش اکرم با خواهران و برادرش و آزار و اذیت دیگران و شکایت معلمها ، او را به مرکز مشاوره برده اند، اما نیتجه ای نگرفته اند . مادر اکرم می گفت: باور کنید او هیچ گونه کمبودی ندارد، اما روز به روز بدتر می شود. لطفاً هر طور که صلاح می دانید، او را تربیت کنید.
با بررسی میانگین نمرات درسی اکرم در سه سال قبل، متوجه شدم که او بهره هوشی نسبتاً متوسطی دارد و با استناد به گفته های خانواده اش و نتایج مرکز مشاوره در سالهای قبل، باید علت اصلی مشکل او را در مدرسه و نحوه برخورد همسالان و مربیان ایشان نسبت به او جستجو می کردم؛ لذا در پی یافتن چاره ای برای حل مشکلش برآمدم.
نخست، برای اینکه بتوانم در قلب کوچک اکرم رسوخ کنم و نظر او را به خود جلب نمایم، از راههای زیر وارد عمل شدم.
مهر و علاقه خود را به روشنی به او نشان دادم.
به سخنانش با دقت گوش می دادم و او را کاملاً درک می کردم.
در قبال رفتارهای شایسته او پاداشی تعیین می کردم.
مسئولیت پذیری او را افزایش دادم تا خود را باور کند.
نظم و ترتیب را از طریق غیر مستقیم به او آموختم.
حس اعتماد به نفس او را تقویت کردم تا ارتباطی سازنده با دیگران داشته باشد.
اضطراب و نگرانی را در او کاهش دادم.
جهت درمان دروغگویی او از شیوه صحیح نصیحت و تذکر استفاده نمودم.
آموزش غیر مستقیم را عملاً مورد توجه قرار دادم .
اجرای کامل اهداف مورد نظر، نیاز به زمان طولانی داشت. هدایت صحیح و ارج نهادن به شخصیت افراد و تقویت حس اعتماد در آنان، باعث شکوفایی استعدادها و رسیدن به کمال و بازیابی خود واقعی آنها می گردد. من در مورد اکرم به تدریج رفتارهای مثبت را جایگزین رفتارهای ناهنجار می کردم.
1 . اکرم را به عنوان سرگروه تعیین کردم و مسئولیت چند دانش آموز را به او دادم تا تکالیفشان را بررسی کند و تاریخ همان روز را یادداشت نماید. او از انجام این مسئولیت، احساس رضایت می کرد و تلاش می نمود که این وظیفه را به نحو احسن انجام دهد. برای رشد احساس مسئولیت در او، مهلت تعیین کردم و با نظارت خودم، از اتمام کار مطمئن شدم و به خاطر انجام درست و کامل وظایفش از او تمجید به عمل آوردم تا به رشد اعتماد به نفس او کمک کرده باشم.
2 . با مشاهده آزار و اذیت اکرم نسبت به دوستانش، از او خواستم تا در زمان غیبت من، اسامی کسانی را که باعث اختلال در کلاس می شوند، در دفتر مخصوص ثبت نماید و غیر مستقیم، مراقب رفتارهای او بودم که چگونه دیگران را به نظم و ترتیب در کلاس تشویق می کرد.
3 . به خاطر عملکرد خوب اکرم در گروه، از دوستانش خواستم تا با برنامه ریزی قبلی، جوایزی را به او اهدا کنند و از این طریق، ارتباط سازنده ای بین آنها برقرار شود تا از آزار و اذیت دیگران دست بردارد و محبت، جایگزین خشونت شود. چون بر این باور بودم که اگر عملکرد رفتاری اکرم در یک گروه موفق می شد، حتماً رفتارش نسبت به بقیه نیز تغییر می کرد .
4 . سعی می کردم نحوه برخورد و رفتارم با کلیه دانش آموزان، متعادل و به دور از هر گونه تبعیض و تمایزی باشد و همه را به یک نسبت مورد مهر قرار دهم و باید به آنها نشان می دادم که به آنان و آنچه برایشان اتفاق می افتد، توجه کامل دارم. گاهی اوقات که اکرم مرتکب اشتباهی می شد، نشان می دادم با آنکه عملش غلط و غیر قابل قبول است، اما خودش مورد پذیرش و توجه می باشد . اما هدایت دانش آموزی مانند او، کاری دشوار بود و من باید کاملاً صبور و شکیبا می بودم تا رفتارهای ناپسند او را تغییر دهم.
روزی دوستش اعتراض کرد که خانم! اکرم ورقهای دفترش را زیر میز ریخته و آنها را بر نمی دارد. نگاهی به او کردم و بدون اینکه حرفی بزنم، خم شدم و ورقها را از روی زمین برداشتم . ناگهان خم شد و روی دستم را نوازش کرد و فوراً بقیه کاغذها را جمع کرد و آنها را داخل سطل ریخت. البته این عمل را در مورد بقیه بچه ها نیز انجام می دادم. روز بعد، از مربی بهداشت خواستم که او را به عنوان بهداشتیار کلاس تعیین کند.
5 . تا حدودی در اصلاح رفتارهای ناشایست اکرم موفق شده بودم. اما باید راه درمانی برای دروغگویی او پیدا می کردم . دروغگویی، بیماری خطرناکی است که ممکن است از دوران کودکی بروز کند و فرد تا پایان عمر به آن مبتلا باشد. فرد دروغگو چنان با این خوی ناپسند انس می گیرد که از دروغ گفتن لذت می برد و از اینکه با گفته های نادرست، دیگران را جذب کند، مسرور می شود.

تحقیقاتی جامع از سالهای قبل او در خانه و مدرسه به عمل آوردم و متوجه شدم که مهمترین عوامل دروغگویی در او عبارتند از: احساس کمبود، سرزنشهای بیجا، بی مورد و نادرست، تحقیر در حضور دیگران، ترس از تنبیه، رفتار مربی و ولی دانش آموز، سختگیری، آرزوها و رؤیاهای او، تهدید کردن، آموزشهای نادرست، تنبیه راستگویی، اعتراف گرفتن از او، جلب توجه و ... که باید هر کدام را با سعه صدر حل نمایم.

6 . برای درمان او در درجة اول، از اضطراب و نگرانیهای او کاستم و با سؤالاتی ساده و پاسخهای کوتاه از دروس ، اعتماد به نفس او را بالا بردم.
7 . به او توجه داشتم و نیازهای بنیادین او را ارضا می کردم؛ از جمله: نوازش کردن، بوسیدن و ... البته به­جا و حساب شده، به طوری که لوس و مغرور نشود.
8 . به والدینش توصیه کردم که او را از همنشینان بد و ناسالم دور نگه دارند.
9 . به افکار و عقایدش احترام می گذاشتم و با واگذاری مسئولیتها، اعتماد به نفس او را بالا بردم.
10 . زمانی که خطایی مرتکب می شد، بطورغیر مستقیم تذکر می دادم و می گفتم: کسانی که مرتکب خطایی می شوند، در آخر پشیمان هستند و بهتر است که گناه نکنیم؛ چون گناه نکردن، از توبه کردن آسانتر است.
11 . به موقع و در برابر رفتارهای شایسته، از او تمجید به عمل می آوردم و با دادن هدیه ای کوچک، کار مثبت او را ارج می نهادم.
12 . طی ملاقاتهایی با والدینش، شیوة صحیح نصیحت را به آنها آموزش دادم و از آنها خواستم که در حضور او از اختلافات خانوادگی پرهیز نمایند؛ چون اختلافات آنها باعث ناامیدی و ضعف و ناراحتی در او می شود و آرامش روحی او را بر هم می زند. لذا نمی تواند در برابر مشکلات زندگی مقاوم باشد. از آنها خواستم به هیچ وجه او را کتک نزنند، لیکن تأدیب اشکالی ندارد و زمانی که خلافی از او سر زد، فقط برای چند ساعت با او حرف نزنند، اما نباید این عمل طول بکشد. از آنها خواستم که از اکرم بخواهند تا سر وقت نماز بخواند و با دست خود به فقرا کمک کند تا لذت ایثار را بچشد.
13 . در ساعات اولیه صبح و زنگهای تفریح، با برنامه ریزی قبلی، دروس مشکل را با او کار می کردم و از اکرم خواستم که مانند من، با گروهش کار کند.
اکنون میزان سودمندی و نتایج حاصل از انتخاب راه حلهای اشاره شده را می توان چنین بر شمرد:
- تابع مقررات مدرسه و کلاس است.
- به دیگران احترام می گذارد و مسئولیت پذیر است.
- در کارهایش نظم و ترتیب دارد.
- خصلت پسندیدة راستگویی، جایگزین صفت پست دروغگویی شده است.
- اضطراب و نگرانیهای او کاسته شده است.
- احساس کمبود و ترس و پوچی در او وجود ندارد.
- کسی را اذیت نمی کند و دیگران او را دیوانه نمی پندارند.
- رفتارهای ناسازگار او کاملاً بر طرف شده است و تبدیل به یک دانش آموز سازگار شده است.
- با دیگران مهربان است و از ضعیفان دفاع می کند.
- به خاطر حسن خلق و رفتارهای پسندیده، در اواخر سال، مورد تمجید و تشویق مدیر مدرسه و دیگران قرار گرفته است.
والدین اکرم برای قدردانی و تشکر از زحمات من در اصلاح رفتار دخترشان به مدرسه آمدند و از من خواستند که سال پنجم نیز معلم او باشم. آنها معتقد بودند که ای کاش تمامی معلمهای گرامی ابتدا با اصول مشاوره و راههای صحیح تعلیم و تربیت آشنایی داشتند و آموزشهایی را هم جهت خانواده ها می داشتند تا همراه آنها با اجرای درست و صحیح راهکارهای مفید، شاهد باروری و رشد استعدادهای عزیزانشان باشند و با تربیت صحیح، وظیفة الهی خود را به نحو احسن به انجام برسانند.


منبع:سایت ستاداحیای امربه معروف ونهی از منکرخراسان رضوی

۰

معراج فاطمه

سبک زندگی اسلامی امربه معروف نهی ازمنکر خاطرات مدرسه

معراج فاطمه

سال 1377 بود . کمتر از یک ماه به برگزاری جشن تکلیف بچه‌های کلاس سوم مانده بود . مدرسه ما مربی پرورشی نداشت و خودم به عنوان معاون ، کار پرورشی هم انجام می‌دادم . کم‌کم وضو را به بچه‌ها آموزش می‌دادیم . خودم عملاً برایشان وضو می‌گرفتم و بچه ها شوق و ذوق زیادی در یادگرفتن از خود نشان می‌دادند . بعد به آنها گفتم که هر کدام برای دیگری وضو بگیرد و اشکالات یکدیگر را بگویند و خودم نظارت می‌کردم.
در این موقع بود که متوجه شدم یکی از بچه‌ها علاقه زیادی نشان نمی‌دهد، گویی هیچ تمایلی به یادگیری وضو ندارد . در کار او بیشتر دقت کردم و بعد خودش را تنها صدا زده، موضوع را به او گفتم . او نیز با همان زبان کودکی گفت: خانم اجازه! کفش‌هایم ورزشی است و حوصله ندارم بندهایش را باز کنم و ببندم ، تازه من نماز خواندن بلد نیستم، برای چه وضو بگیرم .
با اینکه کمی جا خورده بودم اما ، سادگی و صداقت کودکانه ‌او باعث شد تا با او بیشتر در­بارة وضو و نماز و اینکه اصلاً چرا ما نماز می خوانیم، صحبت کنم .
او و خانواده‌اش را می‌شناختم . اسمش آزیتا و از خانواده‌ای متمو­ّل بود . به او گفتم : آزیتا جان! وقتی مادرت برای شما غذای خوشمزه‌ای درست می‌کند، شما از او تشکر نمی‌کنی ؟ گفت: چرا . گفتم: وقتی پدرت برای شما هدیه‌ای می‌خرد چطور ؟ باز هم جوابش مثبت بود.
کم کم مسأله را برایش باز کردم . گفتم: نماز هم در واقع، تشکری از خداست؛ خدای مهربانی که این همه نعمت را برای ما فراهم کرده تا ما از آنها استفاده کنیم . آیا نباید از خدای مهربان تشکر کنیم ؟ جواب داد: چرا و بعد گفت: خانم! پس چرا بعضی وقتها پدرم نماز نمی‌خواند ؟ دیگر نمی‌دانستم چه بگویم ، هر طوری بود، مقداری برایش توضیح دادم . روزهای بعد با کمک مدیر دبستان، برای بچه‌ها، کلاسهایی تدارک دیدیم و از خانم معلم خودشان هم کمک گرفتیم و دربارة نماز و مسائل آن ، وضو و اینکه چرا نماز می‌خوانیم و نیز در بارة حضرت فاطمه (س) و تولد ایشان (چون روز برگزاری جشن تکلیف، روز تولد حضرت فاطمه (س) بود ) برایشان صحبت کردیم . ضمناً یکی از روحانیان هم که با بیانی شیوا به زبان خود بچه‌ها برایشان توضیح می‌دادند، در این امر مهم به ما کمک کردند .
همه جا مراقب آزیتا بودم . حالا دیگر می دیدم که با قلب رئوف کودکانه اش چطور از مسائل استقبال می کند . از بچه ها هم خواسته بودم که هنگام وضو، در بستن بندهای کفش او و چند نفر دیگر از بچه ها که کفش ورزشی داشتند، به آنها کمک کنند .
چند روز بیشتر نمانده بود . بچه ها با کمک خانواده ها چند سجاده و چادر سفید تدارک دیده بودند . برای بچه های بی بضاعت هم خودمان از طرف مدرسه تهیه کردیم . دیگر تقریباً همه‌بچه ها وضو و نماز و برخی از مسائل ساده را به خوبی فراگرفته بودند . گاهی در فرصتهای بیکاری، از آنها می خواستم که یکی یکی وضو بگیرند و نماز بخوانند و بقیه برایش صلوات می فرستادند . آنقدر مشتاق این کار بودند که خودم از تماشای آنها به وجد می آمدم .
بالاخره روز جشن تکلیف فرا رسید . بچه های کلاس با چادرهای سفید گلدار و سجاده هایی در بغل، به فرشتگانی آسمانی شباهت داشتند که از مشاهده ذوق و شوق آنها برای ایجاد اولین ارتباط با پروردگار مهربان، اشک در چشمان همه حلقه می زد . مادرهایشان را هم دعوت کرده بودیم . روی مقنعه های سفیدشان را با گلهایی از پارچه و تور رنگی که قبلاً تهیه کرده بودیم ، تزئین کردیم .
مینی بوس اداره از راه رسید و بچه ها و مادرها سوار شدند. من هم همراه آنان رفتم . به سالن ورزشی شهید کاظمیان که محل برگزاری جشن تکلیف بود، رسیدیم. موجی از جمعیت، به همراه دختر بچه های کوچک کلاس سومی از سایر مدارس که هر کدام با چادری سپید از جنس نور در صفوفی مرتب نشسته بودند، در سالن حضور داشتند . خود بچه ها از همه بیشتر خوشحال بودند . این فضا آنقدر نورانی و صمیمی بود که ناخودآگاه به یاد طواف خانه خدا افتادم؛ همگی سپید پوش، آنجا خانه اش را طواف می کنیم و اینجا این دلهای کوچک و مهربان، آمادة برقراری اولین ارتباط با معبود یکتا می شوند. به راستی که چقدر دل انگیز و زیبا بود؛ خاطره ای که هیچگاه از ذهنم دور نخواهد شد .
مراسم جشن، به خوبی به پایان رسید و برگشتیم، در حالی که ذهنم آکنده از حضور عاشقانه این روحهای پاک و کودکانه بود . فطرت پاک و خدا جویی که گاهی ما بزرگترها با اعمالی ناشایست و ناصحیح، آلوده اش می سازیم و غافلیم که چه گناه بزرگی در حق خود و کودک خود روا داشته ایم .
فردای آن روز، زنگ دوم بود که بچه ها سر کلاسها رفتند و من به دفتر مدرسه برگشتم . خانمی منتظر بود، ایشان را می شناختم، او مادر آزیتا بود . تا مرا دید، از جا برخاست و احوال پرسی کرد و ناگهان اشکهایش جاری شد . خودش این طور تعریف کرد و گفت: چند وقت است که متوجه شده ایم روحیه آزیتا خیلی عوض شده، قبلاً بچه گوشه گیری بود، اما حالا این طور نیست . ما همین یک دختر را داریم و آزیتا دو برادر بزرگتر دارد که با او فاصله سنّی نسبتاً زیادی دارند، برای همین، پدرش او را خیلی دوست دارد . اما متأسفانه پدرش کمی به نماز بی توجه بود، در حالی که انسان خوش قلبی است . چند وقت است که می بینیم آزیتا هنگام اذان، وضو می گیرد و به نماز می ایستد، پدرش از این روحیة او خیلی تعجب کرده و می گوید: بچه به این کوچکی چطور نماز را یاد گرفته ؟تا اینکه دیروز وقتی از جشن تکلیف همراه او به خانه برگشتم ، با چنان ذوق و شوقی همة برنامه ها و مسائل را برای پدرش تعریف کرد که ایشان متحول شد و به گریه افتاد و گویی از خود خجالت می کشید . پدرش خیلی خوشحال شد و او را غرق بوسه کرد .
اما ناگهان آزیتا گفت : پدرجان! اگر مرا دوست داری، دوتا خواهش دارم . پدر نیز استقبال کرد و به او گفت: هر چه باشد، می‌پذیرم . آزیتا گفت : پدرجان! شما هم مثل من سر وقت نماز بخوانید. تا این حرف را زد، پدرش کاملاً‌ به گریه افتاد و به او قول داد که این طور عمل کند . آزیتا ادامه داد: پدرجان! ضمناً من از اسمم هم زیاد خوشم نمی آید و برای خودم اسم ‹‹فاطمه›› را انتخاب کرده ام اسمم را عوض کنید؛ چون در جشن تکلیف، به همه بچه هایی که اسم آنها « فاطمه » یا یکی از اسامی حضرت زهرا (س ) بود، جایزه دادند . حرفهای مادر آزیتا که به اینجا رسید، دیگر اشکهای من و خانم مدیر هم جاری شده بود و همگی به این همه خلوص کودکانه غبطه می خوردیم .
پدر آزیتا موافقت کرده بود و البته عوض کردن اسم آزیتا حدود شش ماه به طول انجامید، اما بالاخره اسمش را « فاطمه » گذاشتند و خودش هم راضی و خشنود بود .


منبع:سایت ستاداحیای امربه معروف ونهی از منکرخراسان رضوی

بانک فیلم

نرم افزارهای مذهبی موبایل

تصاویربرگزیده

سبک زندگی اسلامی (لطفا برای نمایش تصاویرباکیفیت برروی تصویرموردنظرکلیک کرده وتصویررا در رایانه تان ذخیره کنید)