نرم افزارهای برگزیده

احیاگر معروف

سرباز کوچک ولایت ،آمرمعروف وناهی منکر

سایت های ویژه کودک ونوجوان

جستجو

بایگانی

نويسندگان

پربحث ترين ها

آخرين نظرات

پيوندها

سرداران دفاع مقدس

پیوندهای تصویری

bayanbox.ir bayanbox.ir bayanbox.ir

تبلیغات سایت

آرشیو سایت
۰

در کمال سادگی/دکتر غلامعلی حداد عادل

علمای دین سبک زندگی اسلامی خاطرات مدرسه رهبری انقلاب

در کمال سادگی/دکتر غلامعلی حداد عادل

در سال 1377 خانمی به منزل ما زنگ زده بود که می‌خواهیم برای خواستگاری بیاییم منزل شما. خانم ما گفته بود: بچة ما فعلاً سال چهارم دبیرستان است و می‌خواهد کنکور بدهد. آن خانم گفته بود: حالا نمی‌شود ما بیاییم و دخترتان را ببینیم؟ خانم ما گفته بود: اصلاً شما خودتان را معرفی نکردید. من نمی‌دانم چه کسی می‌خواهد بیاید؟ آن خانم گفته بود: من همسر مقام رهبری هستم. خانم ما از هولش دوباره سلام علیک می‌کند و می‌گوید: ما تا حالا هر کسی آمده، رد کردیم، صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می‌کنم.
بعداً تماس گرفتند که ما حرفی نداریم. البته از آن جا که ممکن بود نپسندند، برای این که دختر هوایی نشود، هماهنگ کردیم بیایند در دبیرستان، او را ببینند؛ به طوری که او هم متوجه نشود چه کسی آمده است. در دفتر دبیرستان قرار گذاشتیم ( که خانم من هم مدیر آن بود ). همسر آقا (رهبر معظم انقلاب) تشریف آورده و در دفتر نشسته بودند. خانمم گفته بود که من با دخترم صحبت می‌کنم، وقتی صدایش کردند، شما او را ببینید. او را دیدند و دختر هم رفت سر کلاس.
چند روز گذشت که من برای کاری خدمت آقا رفتم، ایشان گفتند: خانم ما خیلی به استخاره اعتقاد دارند، خوب نیامده. بعداً گفتم که خدا را شکر دخترمان نفهمید که به روحیه‌اش لطمه بخورد.
یک سال از این قضیه گذشت و بازهم خانواده آقا زنگ زدند که دوباره می‌خواهیم بیاییم. خانم ما گفته بود: خانم چی‌شده دوباره می‌خواهید بیایید؟ همسر آقا گفته بود: چون دخترتان، دختر محجـّبه و فرهیخته و خوبی است، نمی‌توانستیم بگذریم و دوباره استخاره کردم و خوب آمد. اگر اجازه بدهید، بیاییم. در آن موقع، دیپلم گرفته بود و کنکور شرکت کرده بود. آمدند و وقتی مقدمات کار فراهم شد، قرار گذاشتیم پسر آقا و مادرش بیایند منزل ما. با یک قواره پارچه به عنوان هدیه که عروس را ببینند و گفتگو کنند.
آمدند و نشستند و صحبت کردند. وقتی آقا مجتبی (فرزند رهبر انقلاب) رفتند، از دخترم پرسیدم: نظرتان چیست؟ موافق بود. به او گفتم: خوب فکرهایت را بکن. بعد از چند روز، رفتیم پیش آقا، فرمودند: داریم خویش و قوم می شویم. گفتم: چطور؟ گفتند: اینها آمدند و پسندیدند و در گفتگو به نتیجه رسیدند، نظر شما چیست؟ گفتم: آقا، اختیار ما دست شماست. گفتند: نه، بالاخره شما دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همین طور. وضع زندگی شما وضع مناسبی است، ولی وضع ما این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی‌ام را بار کنم، غیر از کتابهایم یک وانت بار می‌شود. اینجا هم دو اتاق اندرونی داریم و یک اتاق بیرونی که آقایان و مسئولان می آیند و با من دیدار می کنند. من پول ندارم که خانه بخرم. یک خانه اجاره کرده‌ایم. در یک طبقه مصطفی و در یک طبقه مجتبی زندگی می‌کنند. شما با دخترت صحبت کن که چیزهایی در ذهنش نباشد. زندگی ما این طوری است، شما این طور زندگی نکرده‌اید. نسبتاً زندگی خوبی دارید، خانه دارید، زندگی دارید، حالا بخواهد وارد یک زندگی این چنینی شود، مشکل است. مجتبی الآن معمم نیست، اما می‌خواهد روحانی شود، برود قم درس بخواند و زندگی کند. همه را بگو تا بداند.
من آمدم با دخترم صحبت کردم و او هم قبول کرد. برگشتیم و وارد مرحله بعدی شدیم. آقا یک خانه‌ای قبل از ریاست جمهوری‌شان در جنوب تهران داشتند، آن را اجاره داده بودند و خرج زندگی‌شان را از آن در می‌آوردند. (ایشان حقوقی بابت رهبری نمی‌گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی‌کنند).
خلاصه برای مراسم عقد و مهریه صحبت شد. آقا فرمودند: اولاً، مهریه هر چه اختیار دختر شما باشد، همان را مهریه قرار دهید، ولی من چون برای مردم خطبه می‌خوانم و این سنت من بوده است که بیش از چهارده سکه عقد نمی‌خوانم و تا حالا هم نخوانده‌ام. اگر بخواهید می‌توانید بیشتر از چهارده سکه هم بگذارید، ولی من عقد را نمی‌توانم بخوانم؛ چون تا حالا برای مردم نخوانده‌ام، برای عروسم هم نمی‌خوانم. بروید یک آقای دیگر عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. ما گفتیم: نه آقا این که نمی‌شود، ولی حالا من با مادرش صحبت می‌کنم. فکر نمی‌کنم مخالفتی داشته باشد. گفتند: می‌توانید مراسم عقد را در تالار بگیرید، ولی من نمی‌توانم شرکت کنم. گفتم: آقا هر طور شما صلاح می‌دانید. فرمودند: می‌خواهید این دو اتاق را با هم حساب کنید چند نفر مرد و زن جا می‌شود. به اندازة نصف آن از خانوادة ما و نصف آن را از خانواده شما دعوت کنیم؟ گفتیم: باشد.


خلاصه تعدادی از اقوام نزدیک را دعوت کردیم، آقا هم همین طور. از غیر فامیل نیز آقای خاتمی، ریاست جمهوری و آقای ناطق نوری و رؤسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت کردند. غذایی هم درست کردیم. قبل از این قضیه، صحبت بازار شد. پسر آقا گفت: من نه انگشتر می‌خواهم، نه ساعت می‌خواهم و نه چیز دیگری. من هم گفتم: حداقل یک حلقه که می‌گیرد. آقا گفتند: من چه کار کنم؟ مجتبی گفت که نمی‌خواهد کاری کنید. بعد آقا یک انگشتر عقیق داشتند، گفتند: این انگشتر را یکی برای من هدیه آورده است، اگر دخترتان قبول کند، من این هدیه را به او می‌دهم و او به عنوان حلقه بدهد به مجتبی، گفتم: باشد. آقا رفت و انگشتر را آورد و گرفتیم، به دست مجتبی هم گشاد بود، دادیم یک انگشتر سازی و 600 تومان هم دادیم تا انگشتر را کوچکش کند. خلاصه خرج حلقه دامادمان شد 600 تومان.
به آقا گفتم: در همه مسائل احتیاط کردیم. دیگر لباس عروس را بسپارید به دست ما. آقا فرمودند: دیگر آن را طبق متعارف حساب می کنیم . ما داشتیم در همان ایام، یک عروس هم می گرفتیم و داده بودیم که برای عروسمان لباس بدوزند. خلاصه قبل از آنکه عروسمان استفاده کند، همان شب، دخترمان استفاده کرد.
آقا گفتند: من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش، و بدین صورت مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو تا پیکان از طرف ما و دو تا پیکان هم از آقا بودند. مراسم هم در خانه ما طول کشید، تا آمدند عروس را ببرند؛ خانواده آقا هم آمده بودند. فقط آقا نتوانسته بودند بیایند. مراسم تا حدود ساعت یک طول کشیده بود، تا اینکه ما عروس را آوردیم خانه . دیدیم آقا همینطور بیدار نشسته اند و منتظرند که عروس را بیاورند. گفتند : اخلاقاً من وظیفة خود می دانم برای اولین بار که عروسمان قدم می گذارد در خانه ما، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح، به او خوش آمد بگویم که او نگوید برای من ارزشی قائل نبودند . ما تعجب کرده بودیم، فکر نمی کردیم آقا تا آن موقع شب بیدار باشند تا عروسشان را بیاورند.
خانواده آقا چون آن شب، سرشان شلوغ بود، غذا هم به آقا نداده بودند. آقا گفتند: آقای دکتر! امشب هم شام نداشتیم. من یکی از این پاسدارها را صدا زدم، گفتم: شما خوردنی چیزی ندارید؟ یکی از پاسدارها گفت : غیر از کمی نان، چیزی نداریم . آقا فرموده بودند : بیاورید حالا یک چیزی می خوریم . بعد هم که عروس وارد شد، آقا نشستند و چند دقیقه ای برایشان دربارة تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای خانه،عروس را بدرقه کردند و خوش آمد گفتند.
ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر، چون مال بیت المال است ، استفاده نشود . حتی وقتی مشکل وسیله نقلیه هم که پیش آمد ، اجازه ندادند از وسایل دفتر استفاده شود .

منبع:سایت ستاداحیای امربع معروف ونهی از منکرخراسان رضوی

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

بانک فیلم

نرم افزارهای مذهبی موبایل

تصاویربرگزیده

سبک زندگی اسلامی (لطفا برای نمایش تصاویرباکیفیت برروی تصویرموردنظرکلیک کرده وتصویررا در رایانه تان ذخیره کنید)

شبکه های اجتماعی