نرم افزارهای برگزیده

احیاگر معروف

سرباز کوچک ولایت ،آمرمعروف وناهی منکر

سایت های ویژه کودک ونوجوان

جستجو

بایگانی

نويسندگان

پربحث ترين ها

آخرين نظرات

پيوندها

سرداران دفاع مقدس

پیوندهای تصویری

bayanbox.ir bayanbox.ir bayanbox.ir

تبلیغات سایت

آرشیو سایت
۰

دست و پای شهروند سوری را چگونه قطع کردند؟

معروف نیوز

دست و پای شهروند سوری را چگونه قطع کردند؟

احمد الحمدوش، خبرنگار خبرگزاری تسنیم، دیرالزور: ابومحمد از ساکنان شهر المیادین در جنوب شرقی دیرالزور است، «ابومسلم الجزراوی» قاضی سعودی تروریست‌ها دستور قطع دست و پایش را صادر کرد، تنها گناهش این بوده است که به کودکانش از گندمی که داعش در شهر مصادره می‌کرد، داده است تا بخورند، داستان و روایت هولناک مملو از مصایب را ابومحمد برای خبرنگار تسنیم روایت می‌کند، این شما و این هم قصه پردرد این مرد سوری:
در ابتدا به شما سلام عرض می‌کنم، اینها خانواده‌ام، این همسرم و این دخترم هستند، کودکم هم آنجا نشسته است،‌ این تنها کودکی است که برایم باقی مانده است، کودک دیگری داشتم که داعش او را که تنها هفت سال داشت، به قتل رساند، او را با خودرو زیر گرفتند و جان باخت،‌ اگر امروز زنده بود،‌ یازده سالش بود.

ما را از زکات و غذا محروم کردند، در حالی که من کودکانی دارم که می‌خواهند غذا بخورند و زندگی کنند. داعشی‌ها تمام محصولات گندم را می‌گرفتند و در انبارهای خود مخفی می‌کردند، حتی یک دانه گندم هم به ما نمی‌دادند،‌ آنها همه شهروندان را از همه چیز محروم می‌کردند مگر کسانی که با آنها همکاری می‌کردند، که به اینها کیسه‌های بزرگی از گندم می‌دادند، کسانی که به‌عنوان جاسوس برای آنها کار می‌کردند و اخبار مربوط به همه چیز را به آنها می‌رساندند.

کودکانم گرسنه بودند، باید غذا می‌خوردند، روزی به مکانی که داعش، گندم‌ها را مخفی کرده بود، رفتم، با خودم ظرف و چاقویی بردم،‌ یکی از کیسه‌های گندم را با چاقو باز کردم و ظرف را از گندم پرکردم و آن را برای کودکانم آوردم، ما می‌خواستیم آن را برای خوردن فرزندانم آرد کنیم و نان بپزیم، که ناگهان سگ‌های داعشی به ما حمله کردند و به خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، هجوم آوردند، آنها مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و اهانت کردند، با سلاح‌های خود به من حمله کردند، می‌خواستند سرم را از تنم جدا کنند،‌ حتی می‌خواستند همسرم را هم سر ببرند.

آنها یک یا دو نفر نبودند، بلکه به‌صورت 10 یا 15 نفره یکباره حمله می‌کردند،‌ همانند سگ‌ها که شکار خود را می‌دیدند به ما هجوم می‌آوردند، آنها این‌گونه به ما یورش می‌آوردند. اولین بار که برای فرزندانم غذا آورده بودم، آنها مرا شلاق زدند، بار دوم هم همین کار را با من کردند، اما بار سوم مرا بازداشت کردند و هفت ماه در زندانشان تحت شکنجه بودم و دست‌هایم را با طناب به بالای سقف بسته بودند، دو روز، سه روز و چهار روز به همین وضع معلق بودم،‌ آنها فقط به من آب و نمک می‌دادند.

در ماه رمضان در حالی که ما روزه بودیم، کیسه‌های سیاه آوردند، آنها نه‌تنها سرهایمان را داخل یک کیسه قرار دادند، بلکه 10 کیسه را قرار دادند و آنها را محکم به‌دور گردن ما بستند، آن هم در حالی که ما روزه بودیم به‌حدی که نفس‌هایمان نزدیک بود قطع شود و خفه شویم،‌ ما با پاهایمان به زمین می‌زدیم، همانند زمانی که قربانی هنگام ذبح شدن پاهایش را به زمین می‌زند.

علاوه بر این اقدامات، ما را با شلاق می‌زدند، آن هم در زمانی که دست‌هایمان از پشت بسته بود،‌ به پشت ما می‌زدند،‌ به‌سمت راست و چپ و به سرهایمان شلاق می‌زدند، در حالی که چشمانمان بسته بود،‌ تمام کسانی که در مقرهایشان بودند، علیه ما اقدام می‌کردند، برخی از آنها خارجی و برخی هم از ساکنان همان روستایمان بودند،‌ کسانی که از اهالی روستا بودند، به صورتشان نقاب‌هایی زده بودند تا ما آنها را نشناسیم و به لهجه‌های مختلف همچون سعودی، تونسی‌، لیبیایی، کویتی، عراقی و مغربی حرف می‌زدند تا ما نتوانیم آنها را شناسایی کنیم.

در یکی از شب‌ها ساعت 2 بامداد ، یکی از قضات آنها نزد من آمد و من و برخی افراد دیگر را فراخواند و مرا تحویل قاضی دوم داد که سعودی‌الاصل بود و او را ابومسلم الجزراوی صدا می‌زدند، مرا در حالی که چشمانم را با یک پارچه و دستانم را از پشت بسته بودند، پیش او بردند، او بلافاصله شروع کرد به حرف زدن و گفت "خوش آمدی، زمان مناسبی آمدی، می‌خواهم سرت را از تنت جدا کنم".

به او گفتم: "می‌خواهی سرم را قطع کنی؟"، پاسخ داد:‌ "بله، من سرت را قطع خواهم کرد، به‌روی دو زانویت بنشین". او هرگز به من اجازه نداد حرف بزنم، به من گفت: "خفه شو،‌ حتی نمی‌خواهم یک کلمه از تو حرفی بشنوم، حکمی را که درباره‌ات صادر شد، گوش کن،‌ حکم کردم که دست راست و پای چپت قطع شود".

وقتی حرف‌هایش تمام شد، به من گفت "الآن حرفی داری بزنی؟"، به او گفتم "در مقابل تو و تمام کسانی که همراه تو در این مقر هستند، فقط می‌گویم که «حسبنا الله و نعم الوکیل منکم» خداوند در برابر شما، ما را کفایت می‌کند و او چه خوب حامی و یاور است".

در این لحظه شروع کردند به زدن من، از پشت با چوب و شلاق مرا می‌زدند، آنگاه مرا به‌روی زمین می‌کشیدند و در یک سلول انفرادی قرار دادند و تمام روزنه‌های آن را هم بستند به‌طوری که در وضعیت بسیار سخت و طاقت‌فرسایی قرار گرفتم.

آنها هر ساعت مرا برای شکنجه روی زمین می‌کشیدند،‌ حتی یک ساعت هم طعم خواب را نچشیدم، بعد از این‌همه شکنجه و بعد از گذشت هفت ماه، یک روز پیش از نماز جمعه، با خود پزشکی آوردند، آنها مرا از سلول انفرادی خارج کرده چشمانم را بستند و مرا از مقر خود به‌سمت خودرو بردند، در آن لحظه که سوار خودرو شدم، ظرف چوبی را دیدم که در داخل قرار داده بودند، از زیر پارچه‌ای که به چشمانم بسته بودند، تلاش کردم به آن نگاه کنم، دیدم پر از آب است و کنار آن، یک شمشیر و ساطور قرار دارد، یکی از آنها به من گفت "پارچه را روی سرت بنداز". به آنها گفتم "من چیزی نمی‌بینم". از یکی از آنها پرسیدم "شما مرا می‌برید تا سرم را جدا کنید، این طور نیست؟"، به من پاسخ داد "نه، تو را برای توبه خواهیم برد".
من به‌خوبی جاده را می‌شناختم،‌ حتی اگر نمی‌توانستم به‌خوبی آن را ببینم،‌ آنها مرا از شهر المیادین گرفتند و از پل المیادین عبور کردیم تا به روستایم رسیدیم، وقتی نماز تمام شد،‌ مردم را اعم از کوچک و بزرگ جمع کردند و پس از آن داعشی‌ها مانند سگ‌ها، در حالت سلاح به دست به‌روی بام مساجد و در کوچه‌ها و اطراف خودروها ایستاده بودند، یکی از آنها شروع کرد حکمی را از روی برگه‌ای که در دست داشت، بخواند،‌ پس از آن مرا روی یک صندلی نشاندند،‌ آنها دستانم را وقتی در ماشین بودم،‌ بی‌حس کرده بودند، دستانم را روی چوب قرار دادم، آنگاه یکی از آنها به آن ضربه زد، احساس دردی نداشتم، ولی آنها پاهایم را بی‌حس نکرده بودند، به‌طوری که خیلی عذاب کشیدم و درد زیادی تحمل کردم، یکی از آنها با ساطور پایم را قطع کرد،‌ با اولین ضربه پایم قطع نشد، برای بار دوم و سوم ضربه زد، باز هم پایم جدا نشد،‌ آنگاه یکی از داعشی‌ها دستور داد که پایم را محکم نگه دارند تا بتواند پایم را قطع کند، دیدم خون پایم تا فاصله دور فوران کرده است، آنگاه دست و پایم را در یک پارچه پیچیدند و مرا در خودرو قرار دادند، پس از آن از ساعت یک ظهر تا 10 شب در آنجا بودم تا اینکه از اتاق عملیات خارج شدم.

دیگر به شما چه بگویم،‌ آنها فرزندم را کشتند،‌ مرا شکنجه و به من اهانت کردند،‌ حالا چگونه می‌توانم لقمه نانی برای فرزندانم تهیه کنم؟ من مشکلی ندارم حتی اگر بمیرم، ولی همسرم و دو کودک و پسری که برایم باقی مانده، آنها چگونه زندگی کنند؟ به‌خداوند قسم می‌خورم، ما چیزهایی را دیدیم که هرگز کسی آنها را ندید، من فقط می‌گویم حسبنا الله و نعم الوکیل، آنها ما را تحقیر کردند، زنان و کودکان و حتی سالخوردگانی را حتی اگر عمرش یکصد سال بود، مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند،‌ چرا؟

حالا خداوند را شکر می‌کنیم، به‌یاری او، ارتش سوریه اینجا رسید و ما به بهترین وجه از آنها استقبال کردیم،‌ از خداوند می‌خواهم حافظ ارتش و آقای رئیس جمهور بشار اسد باشد و آنها را بر دشمنانشان این سگ‌ها (داعشی‌ها) پیروز گرداند.

برچسب ها معروف نیوز

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

بانک فیلم

نرم افزارهای مذهبی موبایل

تصاویربرگزیده

سبک زندگی اسلامی (لطفا برای نمایش تصاویرباکیفیت برروی تصویرموردنظرکلیک کرده وتصویررا در رایانه تان ذخیره کنید)